رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

ماساژ

بابا رضا هر وقتي پيدا كنه سريع كولر و خاموش مي كنه تا اتاق گرم شه و بعد پسر نازدونشو با لوسيون ماساژ ميده تو هم كه عاشق اين كاري و تو تمام وقت بدون اينكه غر بزني با چشماي باز باباييو نكاه مي كني و مي زاري حسابي ماساژت بده ...
24 شهريور 1392

تولد پسر نازم

رادوين  يكي يكدونه قلب من تمام هستي جونم  فرشته كوچولويي كه ماه ها منتظر اومدنش بودم بالاخره روز موعود فرا رسيد ، بعد از نه ماه انتظار و گذشت 38 هفته و 3 روز پسرم قرار بود دنيا بياد  ساعت 9:20 صبح روز دوشنبه 21 مرداد سال 1392 گل پسرم در بيمارستان ابن سينا تهران دنيا اومدي پسرم با وجودي كه برابر قد 55 سانتي متر و وزن 3300 گرم بود چشم به جهان گشودي ماشاا............. كوچولوي ناز من خوش اومدي اين عكس پسرم تو همون روز اول تولدش تو بيمارستان فرشته ي ناز اميدوارم بتونيم ازت حسابي مواظبت كنيم و به نحو احسنت تربيت كنيم واي نمي دوني چه قدر خوشحالم كه تو كنارمي گرفتنت تو آغوش و بوييدنت باعث آرامشمه اينم اولين ع...
24 شهريور 1392

افتادن ناف و گرفتم شناسنامه

رادوين مامان اينا رو با تاخير مي نويسم شنبه صبح بود (26 مرداد ) كه ماماني اومد جاي پسري و عوض كنه و منم داشتم نگاه مي كردم وقتي كه داشت شلوارتو پات مي كرد ديدم اي واي ناف پسري افتاد پسر نازم تو پنج روزگيش نافش افتاد  خيلي خوشحال شدم ، چون تو ديگه اذيت نمي شي و من راحت تر مي تونم بغلت كنم ،‌چون قبلا مي ترسيدم كه موقع بغل كردنت باعث بشم جاي نافت درد بگيره و الان خيلي راحت تر شديم  راستي امروز صبح بابا رضا رفت دنبال كارهاي شناشنامه ات و برات شناسنامه گرفت  و دفترچه بيمه هم برات گرفت البته دعا م يكنم ان شاا... هيچ وقت ازش استفاده نكني.. از اين بعد خانواده كوچك ما به صورت رسمي به ثبت رسيد و من و بابا رضا صفحه دوم شناشنامه هامون به ا...
24 شهريور 1392

درسي از زندگي

رادوينم نفس مامان اين متن رو خوندم گفتم روزي كه بزرگ شدي به دردت مي خوره به همين دليل برات گذاشتم بخوني و استفاده كني دو قطره آب كه به هم نزديك شوند، تشكيل يك قطره بزرگتر ميدهند... اما دوتكه سنگ هيچگاه با هم يكی نمی شوند ! پس هر چه سخت تر وقالبی تر باشيم، فهم ديگران برايمان مشكل تر، و در نتيجه امکان بزرگتر شدنمان نيز كاهش می یابد... آب در عين نرمی و لطافت در مقايسه با سنگ،به مراتب سر سخت تر، و در رسيدن به هدف خود لجوجتر و مصمم تر است. سنگ، پشت اولين مانع جدی می ايستد. اما آب... راه خود را به سمت دريا می يابد. درزندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و ...
24 شهريور 1392

پدر و پسر ، تمام هستي من

پسرنازم جيگر دل من تو ميوه عشق مني از خدا فقط مي خوام مراقب تو  و بابارضا باشه چون جون من به جون شما دوتا وصله تمام هستي و زندگي من شما دو تا هستيد اينم پدر و پسر  پسر نازنم  اينجا حدود 20 روزشه و تو خونه خودمون هستيم اين و بدون كه بابارضا خيلي دوست داره ...
24 شهريور 1392

خدا جون باورم نميشه پسرم يك ماه شد

پسر عزيز رادوين مامان سلام ان قدر دوست دارم بيام و مطالب و اتفاقات روز هامونو اينجا برات روز به روز بنويسم كه روزي از قلم نيافته ولي حيف مجالي برام نمي مونه حالا برات تيتر وار مي نويسم ديشب رفتيم خونه بابابزرگ و عمه بهاره و بهناز هم بودن و با اونا و عمو بابك حسابي خوش گذرونديم راستي جمعه هم براي اولين بار با هم رفتيم يه مهموني رسمي ،‌ ختم انعام خونه خاله معصومه البته من و تو فقط تا خوندن همون دعاي فرج امام زمان تو اتاق اصلي مراسم بوديم بعدش تو بي قراري كردي و منم اومدم تو اتاق خواب نشستم تا تو راحت باشي و شب هم با مامان بزرگ و بابا برزگ و خاله منا و عمو ابراهيم و بابارضا براي اولين بار با پسري رفتيم پارك چيتگر كه خيلي هم خوش...
24 شهريور 1392

الهي هميشه سالم بموني

سلام پسر ناز من اميدوارم هميشه حالت خوب باشه ديروز كه حسابي ما رو ترسوندي ،‌تا حالا تو زندگي اين همه احساس بي عرضه بودن بهم دست نداده بود،‌واقعا نمي دونستم بايد برات چي كار كنم ، ديروز دل درد بدي داشتي و همش از درد به خودت مي پيچيدي و پسرك آروم من ،‌بعد تحمل درد يهو يك جيغ بلند مي كشيد ، واي خيلي بد بود من هر كاري مي كردم و تو آروم نمي شدي  با بابارضا واقعا نمي دونستيم بايد چي كار كنيم هر چي بلد بوديم انجام مي داديم تو براي مدت كوتاهي فقط آروم مي شدي ولي خدا را شكر بالاخره شب ساعت يك بود ديگه بعد اينكه شير خوردي من تو رو تو تخت خودمون رو بالش خوابوندم و بابا رضا هم از ترس اينكه تو بيدار نشي بهم گفت بهت دست نزنم بزارم همون جا بخواب...
12 شهريور 1392

روز ميلاد

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است پسرم خاطرات اين روزها را با كمي تاخير برات مي نويسم چون هم اين چند وقت حالم زياد رو به راه نبود و هم خونه نبودم و دسترسي به اينترنت نداشتم . پس حالا بر مي گرديم به عقب روز 21 مرداد ساعت 7 صبح به همراه بابا رضا و بابام و مامانم رسيديم بيمارستان ابن سينا ، طي قرار قبلي من ساعت 9 صبح وقت زايمان داشتم . ساعت 8 منو بردن تو و كارهاي لازم  براي تولد نازدونه من رو شروع كردن راستشو بخواي كمي مي ترسيدم بابارضا و مامانم تا دم اتاق عمل اومدن  اونجا يه عالمه ازم سوال پرسيدن و بعد صداي قلب تو رو گوش دادن و يه سرم بهم وصل كردن و گفتن روي تخت دراز بكش حدود يك ساعتي طول كشيد كه من تو بخش بودم و ...
10 شهريور 1392

پسرم 20 روزه شد

سلام گل پسرم امروز پسر نازم 20 روزه شدي من كه هنوز باورم نميشه كه تو رو دارم من و بابارضا عاشقانه دوست داريم و برات هر كاري مي كنيم . رادوينم نازدونه من آرام بخواب كه فرشته را گفته ام در كنار تختت پرواز نكن كه شايد صداي بالهايشان خواب كودكانه ات را بهم بزند. ميوه عشقم ،‌ عاشقانه دوستت دارم ...
10 شهريور 1392
1